مجسمه


شاعرانه های من

درددلهای یک جوان عاشق

مجسمه

خورشید

التهابش را تابید

سوخت وسوخت

تا فرو رفت

گونه سرخ کرد

غروب شد...

طوفان

حرفهایش را که زد

ایستاد و نفس تازه کرد

آهی کشید

باران شد...

نگاه

پشت سر گامهایی سنگین

در هراسیمگی چشمها لرزید

اشک شد...

ومرد

دوید و دوید و دوید

یکباره ایستاد و آشوب شد

حرفش را خورد

بغضش ترکید

مجسمه شد...

شعر از حامد امامی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:7 توسط امین| |


Power By: LoxBlog.Com