شاعرانه های من
درددلهای یک جوان عاشق
مجسمه خورشید التهابش را تابید سوخت وسوخت تا فرو رفت گونه سرخ کرد غروب شد... طوفان حرفهایش را که زد ایستاد و نفس تازه کرد آهی کشید باران شد... نگاه پشت سر گامهایی سنگین در هراسیمگی چشمها لرزید اشک شد... ومرد دوید و دوید و دوید یکباره ایستاد و آشوب شد حرفش را خورد بغضش ترکید مجسمه شد... شعر از حامد امامی
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |